محمد امينمحمد امين، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
الينالين، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

محمدامین و الين عزيزم

یه روز معمولی

گل پسرم دیروز تو رو دوباره بردند دکتر عبیری و دوباره از پاهات عکس گرفتند و بردند نشون دکتر عبیری دادند و الهی شکر الهی شکر هیچ مشکلی نداشتی.گویا خوردی زمین و فقط ضرب دیدگی بود. شب هم بدون اینکه اذیت کنی با یه کمی کلنجار خوابیدی .امروز هم من اومدم سر کار و شما موندی خونه یعنی با بابات خواب بودی.امیدوارم همیشه سالم باشی .راستی سه چهار روزه تو بیداری میگی :ماما مه مه و می خوری آخه هیچ وقت توی بیداری سینه نمی گرفتی. تازه وقتی چیزی بهت می گم که نمی خوای می گی :نه الهی قربونت بشم ...
31 خرداد 1391

سلام گل پسرم

امروز شنبه مورخ 27/3/91 هست و بعد از دو هفته تو رو بردم خونه مامان مريم و اونجا تا ساعت 9:30 گريه مي کردي .بعدم خوابيدي .حالا که ساعت 2 بعد از ظهره، ازت خبر ندارم چون سر جلسه امتحان هستم و نمي تونم بهت زنگ بزنم .راستي ديروز رفتيم باغ  باباقدرت البته مهمون زن عمو نسرين.شما کلي آب بازي و خاک بازي کردي و يه دل سير بازي کردي و آتيش سوزوندي...تازه پاي راستت هم درد مي کنه نمي دونم  چرا و امروز با بابا علي مي خواهيم دکتر ببريم بيبينيم چي شده که کوچولوي خوشکلم نمي تونه درست راه بره؟؟؟؟ حالا هم مي خوام دوباره برم سرجلسه امتحان . خيلي خيلي دوستت دارم وروجکم بووووووووووووووسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
27 خرداد 1391

روز چهارشنبه مورخ 11/3/91

سلام عزيز دلم ديروز از سر کار که برگشتم خونه مامان مريم شما تازه 5 دقيقه خوابيده بودي منم پيشت تا ساعت 5 خوابيدم . با کلمه اد بيدار شدي و بدون توجه به من( فقط بهم خنديدي ) رفتي بيرون اتاق پيش مامان مريم و هندونه خوردي و بعدم با عمو اکبر کلي اوپ بازي (توپ بازي) کردي تا خسته شدي .بابا علي از سر کار اومد و ما رفتيم خونه بابابزرگم. خاله سوسن اينا هم اونجا بودند. شما اولش ساکت نشستي و يکم غريبي مي کردي ولي بعد با سپهر و محمدامين خاله کلي ماشين بازي  کردي و توي حياط رفتي و با بچه ها گل هاي بابابزرگ رو مي کندي و پر پر مي کردي و رمي ريختي توي سرت و کلي مي خنديدي و آب بازي هم کردي و بعدم خسته شدي بردمت توي خونه .مامان بزرگ داشت سيب زميني سرخ م...
23 خرداد 1391

روز سه شنبه مورخ 23/03/91

سلام جان دلم محمد امینم از اینکه نرسیدم وبلاگت رو به روز کنم عذر می خوام. آخه سرم این چند روزه خیلی شلوغ بود.دیروز ساعت ٥ صبح مامان مریم از کربلا رسیدند گلپایگان و بعدم مراسم استقبال و مهمونی و پذیرایی و اذیت های پی در پی جنابعالی. دیروز عصر با خانم سیفی که اومده بود مامان مريمو ببينه رفتی خونشون مهمونی . مثل اینکه بهت خیلی خوش گذشته بود و کلی خندیدی. شب شماررو تالار برديم  يه اتفاق بد افتاد شما موز و گيلاس رو با هم خوردي و توي گلوت گير کرد و نفست به مدت 2دقيقه بند رفت و منم کلي ترسيدم و دست و پام رو گم کردم و بعد حالت خوب شد . نق نق مي کردي البته نق نق که نه بهانه خواب مي گرفتي .  تقصير نداشتي ...
23 خرداد 1391

سلام پسرکم

روز پدر بر تمامی باباها مبارک باشه .ولی بابای تو اصلا خونه نبود و تا ساعت ١١:٣٠ شب اومد خونه و من کلی ازش دلخور شدم . ولی به هر حال عیبی نداره چون تو هستی و من با تو سرگرم هستم . راستی دیرور بالاخره موفق شدم با عمه مرضیه تو رو بردیم آتلیه ازت عکس بگیری. یه کم از اینکه لباس هات رو عوض می کردم ناراحت می شدی ولی از فلش دوربین اولش متعجب می شدی و بعدم می خندیدی. بعدش هم رفتیم پارک تاب بازی و همش تاب بازی می کردی و اصلا از تاب پیاده نمی شدی که بچه های دیگه بازی کنندو وقتی از تاب پیادت می کردم یکم گریه می کردی.با عمه رفتیم خونه شام درست کردیم و عمو اکبر و بابا اومدند ولی شما خوابیدی تا امروز که بردمت خونه مامان نسرین....
16 خرداد 1391

سلام گل پسرم عکس های روز جمعه مورخ 5/3/91

 صحرای باباقدرته داشتی ذوق می کردی که گذاشتمت توی خاک ها اینجا علف ها می رفت تو دستت و اصلا خوشت نمی اومد.الهی قربونت برم خودم و پسر نازنینم اینم یه عکس دیگه  با خودم اینم عکس میعاد شیطونه توی پارک     ...
9 خرداد 1391

دوشنبه مورخ 8/3/91

سلام به وروجک شیطونم عزیز دلم نمی دونم چرا این روزها نمی تونم برات بنویسم و هر روز می رم مطلب بذارم ولی نمی شه. دیروز وقتی از سر کار برگشتم خونه مامان مریم خواب بودی. منم از خدا خواسته پیشت خوابیدم تا ساعت ٥:١٠ دقیقه و بعدم از مامان و عمو خداحافظی کردیم و با خاله اعظم رفتیم بازار .یه تاپ و شورت و ٢ تا شلوار و یه بلوز تک و یه تی شرت برات خریدم که برای شش ماهگیت خوب بود .نمیدونم با خودم چه فکری کردم به هر حال باید امروز برم عوضش کنم. شما هم یه بادکنک توی بازار دیدی و با اه اه به من فهمندی اونو می خوای که برات خریدم بهد هم رفتیم صحرای باباقدرت و کلی خاک بازی کردی و سنگ بر میداشتی و پرت می کردی .تازه هم یاد گرفتی به تنهایی از سه چر...
8 خرداد 1391

رفتن به پارک

سلام پسرکم دیروز وقتی از سر کار اومدم خونه مامان نسرین دنبالت ،پوشک نداشتی و داخل خاط آب بازی می کردی و با زبون شرینت می گفتی:آبازی و چون امتحانات خرداد شروع شده و خاله هم امتحان داشت سریع بابا علی ما رو به خونه برد و با هم تمرین رقص عربی کردیم البته بگذریم از اینکه شما ٥ بار dvd رو خاموش کردي .بعد هم با خاله اعظم و ميعادو دوست خاله اعظم رفتيم پارک. اولش توي چمن ها بازي کردي وقتي بردمت قسمت اسباب بازي ها کلي ذوق کردي و کلي تاب بازي و سرسره بازي کردي . وقتي ميديدي بچه ها از سرسره مياند پايين کلي مي خنديدي و ذوق مي کردي وقتي سوار تاب مي شدي مي خواستي بري سرسره بازي و وقتي مي رفتي سرسره بازي مي کردي مي خواستي سوار تاب بشي.کلي بهت خو...
7 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام گل پسرم ديروز 3/4/91 طبق معمول شما رو از خونه مامان نسرين اوردم خونمون و زن دايي اعظم در سيدالسادات سفره انداخته بود و ما رو دعوت کرده بود که من اصلا يادم نبود .  با خاله اعظم و ميعاد و مامان مريم رفتيم سر سفره . شما پسر خوبي بودي .زيارت عاشورا و انعام و دعاي توسل رو خوندند و شما ساکت نشسته بودي و گوش مي دادي .البته آخر هاي زيارت عاشورا بلند شدي و راه افتادي که آش رشته رو ديدي و نشستي به خوردن .آخه آش رشته رو خيلي خيلي دوست داري. بعد هم کلي بازي کردي و در نهايت توي ماشين خوابت برد .وقتي گذاشتمت روي زمين اينجوري خوابيدي. الهي قربون خوابيدنت بشم. الهي قربونت برم که 15 ماهت شد و هنوز از شصت خوردن دست بر نداشتي.صبح شد با ک...
4 خرداد 1391